محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره
فاطمه درسافاطمه درسا، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره
مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

پرفسور پارسا....

ادامه.......

پسر گلم اینم باقی عکسهای شمال ...   برو ادامه......       پارسا و حلزونها......       پارسا و هاپوها....           پارسا شوماخر....       عاشق این عکستم       و اینکه شمال این سری واقعا سرد بود وما بخاری روشن کردیم   فعلن بای بای.....   ...
22 مهر 1392

علیرضا کوچولو

پسر گلم دیروز داشتم وبلاگ یه دوستی رو میخوندم که پسرش هم سن شماست متاسفانه در دوران نوزادی به دلیل شیر نخوردن و افت قند تشنج میکنه و حتی دکترش هم نمیفهمه تا شش ماهگی علیرضا که معلوم میشه بیماره خیلی ناراحت شدم همش یاد شما بودم که اصلا شیر نمیخوردی منم میگفتم شیر خشک اصلا نمیدم نمیدونم با خوندن وبلاگ علیرضا فهمیدم چه اشتباهی میکردم از خدا میخوام به حق همه دلای پاک بچه ها زودتر شفا پیدا کنه شما هم دعاش کن پسرم انقدر چهره علیرضا معصومه که من فقط محو عکساش شده بودم خدایا یعنی میشه شفا بگیره اینم ادرس وبلاگ علیرضا جون لطقا هرکی داخل وبش شد برای سلامتیش حمد بفرسته &nbs...
30 شهريور 1392

پستی بعد مدتها....

سلام پسر عزیزم امروز بلاخره بعد مدتها اومدم چند وقتی بود خیلی حوصله نداشتم حالا اومدم با کلی خبر از شما بگم که دیگه کامل صحبت میکنی و هر چی ما میگیم پشت سرمون تکرار میکنی الانم در مرحله یاد گرفتن رنگها هستی تا ده کامل میشماری البته بعد ده میگی 13....15.... شعر یه توپ دارم قل قلیه رو کامل میخونی و همینطور شعر عسل دل مادر حدود یک ماه پیشم رفتیم واسه ازمایش خونت که خداروشکر همه چی خوب بود فقط دکتر یه قرص واسه اشتهات داد راستی اینم بگم که شمال رودسر یه ویلا گرفتیم چند باری هم رفتیم و ازت عکس انداختم شما هم خیلی اونجارو دوست داری همش میگی بریم دریا   و اما عکسها....عکسها رو در طول این چند وقت...
30 شهريور 1392

سفر به شمال....

سلام پسرکم چند روزی رفتیم رود سر من و شما و بابایی خیلی بهمون خوش گذشت شما که دیگه همش دوست داشتی بری تو اب اینم عکساش مامان نیگاه کن شیرجه میزنم.... برو ادامه............ داری نیگاه میتونی؟؟؟؟؟ و شیرجهههههههههه...... و...... کمک کنید......   بعد دیدیم اوه اوه پمپرزت صد کیلو شده البته بگما پمپرزت تمیز بود خودت نمیزاشتی دربیارمش شورت پات کنم اما دیگه که دیدی نمیتونی راه بری اجازه دادی   اینجا هم که دیگه سردت شده بود     ...
8 تير 1392

داستان سه بچه گوسفند.....

خانه‌ی سه بچه گوسفند   سه گوسفند کوچولو تصمیم گرفتند که هر کدام خانه ای برای خودشان بسازند.... بقیه ادامه مطلب....   یکی از گوسفندها که از همه تنبل تر بود مقداری کاه جمع کرد و با آن ها شروع به ساخت خانه اش کرد. گوسفند دومی که کمی از او زرنگ تر بود مقداری چوب جمع کرد و آن ها را به هم چسباند تا یک کلبه ی چوبی درست کند اما گوسفند سومی که خیلی زرنگ و پرکار بود شروع به ساختن یک خانه ی محکم کرد. او یک عالمه آجر آورد و یک خانه ی آجری ساخت. خیلی زود گوسفند اولی و دومی خانه هایشان را ساختند. اما گوسفند سومی هنوز مشغول کار بود. گوسفند اولی و دومی او را مسخره می کردند و می گفتند: چه قدر ک...
29 خرداد 1392

داستان ابر کوچولو گم شده...

.   ابر کوچولو با مادرش در آسمان حرکت می کردند. آنها باید به دشت بزرگ لاله می رسیدند و در آنجا روی گلها سایه می انداختند .اما آن روز یک روز معمولی نبود. از آن روزهایی بود که آسمان شلوغ بود و باد زیادی می وزید. .... بقیه ادامه مطلب......     به خاطر همین مامان ابر کوچولو بهش سفارش می کرد که دستشو از دست مامان درنیاره و تمام حواسش به مامان باشه تا گم نشه. اما ابر کوچولو خیلی بازیگوش بود. دائما مشغول تماشای چیزهای روی زمین می شد و همه چیز یادش می رفت. ابرکوچولو همین طور که داشت روی زمین رو تماشا می کرد، درختهایی رو دید که خیلی قشنگ بودند. و میمونهایی رو دید که از شاخه های درختها بالا و پایین می رفتند و...
29 خرداد 1392

داستان بادکنک حسود....

  بچه ها دو تا بادکنک خریدند. یکی سفید و یکی صورتی . هر دو تا بادکنک را باد کردند و با کمک بابا از سقف اتاق آویزان کردند. اما بادکنک سفید از بادکنک صورتی چاقتر و بزرگتر بود. به خاطر همین بادکنک صورتی عصبانی بود... بقیه ادامه مطلب.....   بادکنک صورتی شروع کرد به غر زدن و گفت: بچه ها عمدا من و کم باد کردند و تو رو بیشتر. اصلا بچه ها بین ما فرق می گذارند. من خیلی هم از تو بزرگترم اگر من را حسابی باد می کردند دو برابر تو می شدم. بادکنک سفید گفت ای بابا هر دوتا مون رو تا اونجایی که لازم بود باد کردند.  اونا هردوتا مون رو دوست دارند. ندیدی چقدر به خاطر ما خوشحالی کردند؟ بادکنک صورتی اخماشو کرد تو هم و گفت ...
29 خرداد 1392

داستان جرا اقا چیپسه غش کرد..

  شب یلدا بود. سبد میوه ها پر شده بود از میوه های رنگارنگ. پرتقال های چاق و چله. سیب های زرد و قرمز، انارهای سرخ و سفید ، لیمو شیرین های نازنازی و هندوانه و ... بقیه ادامه مطلب.....   اما یه دفعه در باز شد و یه سری خوراکی جدید وارد شد. هله هوله هایی مثل شکلات، چیپس، پفک، و... با رسیدن خوراکی های جدید میوه ها اخم کردند و حسابی ناراحت شدند. آنقدر ناراحت شدند که خیلی زود دعوا راه افتاد. سر و صدای میوه ها و خوراکیها اعصاب همه رو خورد کرد. بالاخره قرار شد همه ساکت باشند و یه نفر یه نفر شروع کنند به حرف زدن تا مهمونا بفهمن کی درست می گه و کی نادرست. اول از همه یه پرتقال تپل و مپل از جا بلند شد و گفت: جایی که...
29 خرداد 1392

داستان جوجه اردک تنها....

  یکی از بعداز ظهرهای آخر تابستان بود . نزدیک یک کلبه قدیمی خانم اردکه لانه اش را کنار دریاچه ساخته بود. اون پیش خودش فکر می کرد: مدت زیادی هست که روی این تخم ها خوابیده ام . او تنها نشسته بود و بقیه اردکها مشغول شنا بودند کم کم تخم ها شروع به حرکت کردند و با نوکهای قشنگ کوچکشان پوسته ی تخم شان را شکستند . آنها یکی یکی بیرون آمدند اما هنوز خیس بودند و نمی توانستند که بخوبی روی پاهایشان بایستند ... بقیه ادامه مطلب.... بزودی جوجه ها روی پا هایشان ایستادند و شروع به تکان دادن خودشان کردند.تا اینکه پرها یشان خشک شد خانم اردکه نگاهش به تخم بزرگی افتاد و پیش خودش گفت : اوه نه هنوز یکی از تخم ها اینجاست اردک پیری کنار خانم ارد...
29 خرداد 1392