داستان ارزوی بزرگ شدن...
ایلیا کوچولو آرزو داشت که خیلی زود یه آدم بزرگ بشه. دلش می خواست تو یه لحظه، اندازه ی باباش بشه. ایلیا فکر می کرد اگه آدم بزرگی باشه خیلی بهش خوش می گذره و می تونه کارهای خیلی مهمی انجام بده..... بقیه ادامه مطلب..... همین طور که داشت به آرزوش فکر می کرد یه دفعه سرش گیج رفت و همه ی دنیا دور سرش چرخید . ایلیا چشماشو بست و دستشو به دیوار گرفت وقتی چشماشو باز کرد متوجه شد قدش بلند شده. دستها و پاهاش بزرگ شدن. تازه سیبیل هم دراورده بود مثل سیبیل های باباش. ایلیا خیلی تعجب کرده بود. اما زود فهمید که به آرزوش رسیده و یه مرد بزرگ شده. ایلیا از خوشحالی بالا پرید و هورا کشید. مردمی که اون...