محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره
فاطمه درسافاطمه درسا، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره
مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

پرفسور پارسا....

محرممممممم.....

سلام پسر گلم دوباره محرم اومد و ما لباس عزای حسینی بر تن کردیم و در سوگ ایشون میگرییم امسال هیئت خونه بابا علی ایناست شما هم که از ساعت 8 میری پایین تا 12 شب سینه زنی میکنی همراه پسر عمه هات و خلاصه که حسابی سرگرمی   .....از حالت بگم که تازه دوروزه یکم بهتر شدی توی این هفته گذشته مدام حالت تهوع شدید همراه با سرفه های خیلی بد و تب بالا داشتی من که دیگه داشتم از نگرانی می مردم خداروشکر الان کمی بهتری اما گاهی هنوز سرفه میکنی ولب به هیجی نمیزنی جز شیرت که اینم باز جای شکر داره   ....خوب اندر احوالات مامان باید بگم که بسیار داغونمممممم ...
18 آبان 1392

پسر بازیگوش من....

سلام مامانی الان که من اینجام شما مشغول دیدن فیتیله هستی این روزا خیلی بازیگوش شدی و من واقعا بعضی روزا نمیدونم باید چی کار کنم تازگیها تا مامان یه کاری بکنم که شما دوست نداشته باشی فوری میگی دیده دوست ندالم..... و منم باید کلی منت کشی کنم تا شما اشتی بفرمایید ولی بعضی وقتا واقعا خسته و کلافه میشم همه میگن این سن طبیعیه سه سالش بشه بهتر میشه ومن بیصبرانه منتظرم اون روز برسه اصلنم دوست نداری مسواک بزنی تا مسواک میزارم دهنت اوق میزنی دکتر گفته باید حتما بزنی اما گوش نمیدی خیلی دوست دارم پسرکم.........       ...
13 آبان 1392

ملاقات با اقای دکتر.....

سلام پسرکم امروز با همدیگه دو تایی رفتیم پیش اقا دکترت خداروشکر همه چی خوب خوب بود هم از لحاظ قدی و هم وزنی رشد خوبی داشتی اونجا به اقای دکتر میگفتی منو امپول نزنیا خخخخخخخخ     خلاصه که شاد و خوشحال برگشتیم خونه.....                   ...
13 آبان 1392

شعرهای زمان ما.........

مامانی جونم میخوام چند تا شعر واست بزارم ما با این شعرها کلی خاطره داریم تپولویم تپلو صورتم مثل هلو چشم و ابروم سیاهه، قد و بالام کو تاهه، مامان خوبی دارم، میشیته توی خونه، میدوزه دونه دونه، میپوشم خوشگل میشم مثل دست گل میشم،   رفتم به باغی ..دیدم کلاغی.. کلاغ زاغی..سنگ رو برداشتم.. زدم به پایش..پایش خون اومد.. بردمش دکتر..دکتر دوا داد.. اب انار داد امروز دادم خورد..فرداش دیدم مرد     جوجه جوجه طلایی نوکت سرخ و حنایی تخم خود را شکستی ..چگونه بیرون جستی گفتا جا...
12 آبان 1392

ادامه.......

پسر گلم اینم باقی عکسهای شمال ...   برو ادامه......       پارسا و حلزونها......       پارسا و هاپوها....           پارسا شوماخر....       عاشق این عکستم       و اینکه شمال این سری واقعا سرد بود وما بخاری روشن کردیم   فعلن بای بای.....   ...
22 مهر 1392

علیرضا کوچولو

پسر گلم دیروز داشتم وبلاگ یه دوستی رو میخوندم که پسرش هم سن شماست متاسفانه در دوران نوزادی به دلیل شیر نخوردن و افت قند تشنج میکنه و حتی دکترش هم نمیفهمه تا شش ماهگی علیرضا که معلوم میشه بیماره خیلی ناراحت شدم همش یاد شما بودم که اصلا شیر نمیخوردی منم میگفتم شیر خشک اصلا نمیدم نمیدونم با خوندن وبلاگ علیرضا فهمیدم چه اشتباهی میکردم از خدا میخوام به حق همه دلای پاک بچه ها زودتر شفا پیدا کنه شما هم دعاش کن پسرم انقدر چهره علیرضا معصومه که من فقط محو عکساش شده بودم خدایا یعنی میشه شفا بگیره اینم ادرس وبلاگ علیرضا جون لطقا هرکی داخل وبش شد برای سلامتیش حمد بفرسته &nbs...
30 شهريور 1392

پستی بعد مدتها....

سلام پسر عزیزم امروز بلاخره بعد مدتها اومدم چند وقتی بود خیلی حوصله نداشتم حالا اومدم با کلی خبر از شما بگم که دیگه کامل صحبت میکنی و هر چی ما میگیم پشت سرمون تکرار میکنی الانم در مرحله یاد گرفتن رنگها هستی تا ده کامل میشماری البته بعد ده میگی 13....15.... شعر یه توپ دارم قل قلیه رو کامل میخونی و همینطور شعر عسل دل مادر حدود یک ماه پیشم رفتیم واسه ازمایش خونت که خداروشکر همه چی خوب بود فقط دکتر یه قرص واسه اشتهات داد راستی اینم بگم که شمال رودسر یه ویلا گرفتیم چند باری هم رفتیم و ازت عکس انداختم شما هم خیلی اونجارو دوست داری همش میگی بریم دریا   و اما عکسها....عکسها رو در طول این چند وقت...
30 شهريور 1392

سفر به شمال....

سلام پسرکم چند روزی رفتیم رود سر من و شما و بابایی خیلی بهمون خوش گذشت شما که دیگه همش دوست داشتی بری تو اب اینم عکساش مامان نیگاه کن شیرجه میزنم.... برو ادامه............ داری نیگاه میتونی؟؟؟؟؟ و شیرجهههههههههه...... و...... کمک کنید......   بعد دیدیم اوه اوه پمپرزت صد کیلو شده البته بگما پمپرزت تمیز بود خودت نمیزاشتی دربیارمش شورت پات کنم اما دیگه که دیدی نمیتونی راه بری اجازه دادی   اینجا هم که دیگه سردت شده بود     ...
8 تير 1392