محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره
فاطمه درسافاطمه درسا، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره
مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

پرفسور پارسا....

مرور....

1392/9/7 13:55
624 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر خوشگلم

این روزها همش یاد نوزادیت میوفتم میخوام واست از اول به دنیا اومدنت بگم

چون این وبو تقریبا از یه سالگیت درست کردم

پس بیا ادامه تا واست بگم از قبل یک سالگیت....

خوب شما این شکلی به دنیا اومدی در هفته 38 با وزن 3 کیلو و دویستعع

لل

اینجا الان تو بیمارستان هستیم

بعد که رفتیم خونه تا روز چهارم رفتیم پیش دکتر مرندی حسابی چکاپت کرد خداروشکر صحیح و سالم بودیدد

 

نن

فقط یه مشکلدد

شیرررررر نمیخوردی....دکتر هم که فقط میگفت شیر مادر منم که هرچی بقیه میگفتن حالا یه کوچولو شبا بهش شیر خشک بده میگفتم نههههههههه امکان ندارههههههدد

 

 

خلاصه گذشت 17 روزت بود که ختنه شدی تو این مدت ما دو تا در حال جنگیدن بودیم از شما که شیر نمیخوردی از من اصرار که باید فقط شیر خودمتت

خدا منو ببخشه بعضی روزا گشنت میزاشتم از صبح تا عصر بلکه راضی بشی به شیر خوردن اما جنابعالی جا خالی میدادی ...

اینم گذشت تا یک ماهگیت که بردمت دکترت بازم ..اینم بکم که خیلی ساکت بودی بیشتر اوقات خواب بودی من میگفتم خوب حتمن سیره دیگه...

 

مم

 

 

بردمت دکترت وزنت کرد تو این یک ماه که بچه ها اکثرن کمه کم یه کیلو اضافه میکردن شما شده بودی 2 کیلو ششصد

دیگه خلاصه دکترت کلی منو دعوا کرد گفت برید خدا خدا کنید بچتون از لحاظ عقلی مشکلی پیدا نکرده باشه و پنج روزه دیگه بیاریدش دکتر مرندی که کلا مخالف شیر خشک بود گفت ببندش به شیر خشکئئ

 

وو

از همون سر راه واست شیر خشک اس ام ای گرفتیم البته الان دیگه فکر نکنم پیدا بشه

من تو تمام راه گریه میکردم رسیدیم خونه تا شیشه رو گذاشتیم دهنت یه دفعه کل شیرو خوردی یه کوچولو امیدوار شدیم بعد پنج روز که رفتیم وزن از دست رفتتو پیدا کزده بودی و شده بودی همون وزن تولدت کلی ذوق کردیم دکترت گفت همچنان ادامه بدید هر دو ساعت 60سی سی باید بخوره

 

نن

اما شما بازم هر دو ساعت مثلا به جای 60 تا همش ده سی سی میخوردی

الان که دارم فکر میکنم میبینم خیلی خدا به ما رحم کرده که خفه نشدی

میدونی چرااااااااااااا

چون ده تا که میخوردی 50 تاش میموند منم با سرنگ و قطره چکون میریختم ته حلقت همه رم که باز نمیخوردی بیشترشو میریختی بیرون یا پوف میکردی تو صورت من باورت میشه 60 سی سی شیر که نصف شیشه شیرم نمیشه حدود یک ساعت یک ساعت و نیم طول میکشید تا تموم میشد وعده شیر دیگت از راه میرسیدئئ

 

ئئ

روزای سختی بود  شبها ساعت کوک میکردم هر دوساعت این برنامه رو داشتیم روزها هم که به همین ترتیب میگذشت هر روز ینوشتم که چند سیسی میخوری از ساعت هفت صبح امروز تا هفت صبح فردا خدا نکنه یه روز کمتر میشد دیگه دنیا رو سرم خراب میشدئئ

خیلی خسته بودم صبح که چشمامو باز میکردم میگفتم وااااای خدای من یه روز دیگه شروع شد نمیخوااااااام

 

نن

سعی میکردم کمتر تو مهمونیها باشم دست خودم نبود دائم تو رو با بچه های دیگه هم سنت مقایسه میکردم گاهی هم که به خودم فحش میدادم که این کار درست نیست خداروشکر که بچم سالمه و وزن اصلا مهم نیست و این حرفها بب

که دیگران زحمت میکشیدن و یاد اوری میکردن که پارسا چقدر ریزه همین یه کلمه که شایدم از رو دلسوزی بود باعث میشد من به کلی به هم بریزم و اون شبها تا صبح گریه کنم ئئ

 گگ

 

بیچاره بابا سعید واقعا تو این روزا کمکم میکرد و به حرفام گوش میداد بدون اینکه ناراحت بشهئئ

 

اا

 خوب شده بود چهار ماهت هنوز هم ریز بودی تو چهار ماهگی 5 کیلو 800 بودی البته خیلی هم بد نبود به گفته دکترت دیگه باید غذای کمکی رو شروع میکردم شیر خوردنت همون جوریی بود من همش نگران اون یک ماه بودم که چیزی نمیخوردی میگفتم نکنه مشکلی پیدا کرده باشیئئ

اخرین باری که رفتیم پیش دکتر مرندی همون چهار ماهگیت بود که بر خلاف همیشه که خیلی بامن توپش پر بود اون روز خیلی مهربون شده بود و همش میگفت خوب خوبه دیگه خداروشکر مشکلی پیدا نکرده

چچ

 

غذای کمکی شروع شد اوایل خوب میخوردی اما بعد چند روز از دهنت میدادی بیرون دیگه با هر زحمتی بود بهت میدادم اما بازم شیر غذای اصلی بودکه همون مکافات هارو داشتیم

توی هفت ماه دیگه کامل نشستی.. توی نه ماهگی اولین نیش دندونت زد بیرون.. ده ماهگی چهار دست و پا شدی...درست روز تولدت هم دو قدم برداشتیئئ

 خدا میدونه هر کدوم از اینا که دیر و زود میشد من چه استرسی میگرفتم

گگ

خلاصه گذشتتتتتتتتتتتتتتتتتتتئئ

و حالا پسر من در مرز دوسالو نیمگی هست از یک سال و دو ماهکی شروع کرد به حرف زدن  چند تا شعر حفظه رنگها رو تقریبا بلدهلل

شمارش رو بلده به طوری که هر دفعه میبریمت پیش دکترت کلی واست ذوق میکنهلل

از لحاظ وزنی هم شدی 13 کیلو که روی خط رشدت هست و خوبه خداروشکر

الان دیگه فقط و فقط دوست داری شیر یخوری روزی یه پاکت و نصفی میخوری نه به اون موقع نه به الان...تت

باور کن مامان اون روزا بدترین روزای عمرم بود اگه خدایی نکرده اتفاقی واست میوفتاد دیگه هیچ وقت خودمو نمیبخشیدم

گگ

حالا هم از صمیم قلب خوشحالم که صحیح و سلامت کنار مامانی درسته بازیگوشی اما همینم دوست دارمبب

خدایا هزار مرتبه شکرتتتتتتتتتتتتتت

 بب

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

mamane dina
19 دی 92 15:55
سلام خانومی فدااااااااتشم که باهات همدردم با این تفاوت که دینا تا 2 ماهگی شیر میخورد اما ریفلاکس داشت و بالا میاورد و بعد 2 ماه دییییگه اعتاب شیر کرد واااااااااااااااااااااااای چه روزای بدی بود خدایا داشتم دق میکردم کارم شده بود دوشیدن شیر و ریختنش تو شیشه تاااااااااازشم خواهر شوهرم با من زایمان کرده بود و کاار بچش بود شیر خوردن اون دیگه زیااااااااااااااااادی میخورد و گرد و قلمبه بود اگه بدونی چی کشیدم بوووووووووووووس همدرد منننننننننننننننن